خانه دوست کجاست؟
نوشته شده توسط : هادی احمدی

 

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا 
خانه‌ای دارد کنارابرها
مثل قصر پادشاه قصه‌ها  
خشتی از الماس و خشتی ازطلا
پایه‌های برجش از عاج و بلور  
بر سر تختی نشستهبا غرور
ماه ، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاجاو
اطلس پیراهن او، آسمان  
نقش روی دامن او،کهکشان
رعد و برق شب، طنین خنده‌اش 
سیل و توفان ، نعرهتوفنده‌اش
دکمه پیراهن او، آفتاب 
برق تیغ خنجر او،ماهتاب
هیچکس از جای او آگاه نیست  
هیچکس را در حضورشراه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم اینتصویر بود
آن خدا بی‌رحم بود و خشمگین 
خانه‌اش در آسمان،دور از زمین
بود، اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبانبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایینداشت
هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان،از ابرها
زود می‌گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار اوکاری خطاست
هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
آب  اگر خوردی، عذابشآتش است
تا ببندی چشم، کورت می‌کند
تا شدی نزدیک، دورتمی‌کند
کج گشودی دست، سنگت می‌کند
کج نهادی پای، لنگتمی‌کند
تا خطا کردی، عذابت می‌کند
در میان آتش، آبت می‌کند
باهمین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غولبود
خواب می‌دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله‌هایسرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرزآتشین
محو می‌شد نعرهایم، بی صدا
در طنین خنده‌ی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشمخدا
هرچه می‌کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درسبود
سخت، مثل حل صدها مسئله
تلخ، مثل خنده‌ایبی‌حوصله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود 
تا که یک شب دست در دست پدر  
راه افتادم به قصدیک سفر
درمیان راه، در یک روستا
خانه‌ای دیدیم‌، خوب وآشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست ؟
گفت: اینجا خانه‌یخوب خداست
گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه‌ای خلوت،نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفت وگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه‌اش اینجاست؟ اینجا،در زمین؟
گفت: آری، خانه‌ی او بی‌ریاست
فرش‌هایش از گلیم وبوریاست
مهربان و ساده و بی‌کینه است  
مثل نوری دردلآیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی 
نام او نور و نشانشروشنی
خشم، نامی از نشانی‌های اوست
حالتی از مهربانی‌هایاوست
قهر او از آشتی، شیرین‌تر است
مثل قهر مهربان مادراست
دوستی را دوست، معنی می‌دهد 
قهر هم با دوست، معنیمی‌دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهر او هم یک نشاناز دوستی است...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان وآشناست
دوستی، ازمن به من نزدیک‌تر
از رگ گردن به مننزدیک‌تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلماز یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آببود
می‌توانم بعد از این‌، با این خدا
دوست باشم، دوست،پاک و بی‌ریا
می‌توان با این خدا پرواز کرد
سفره‌ی دل را برایشباز کرد
می‌توان درباره‌ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبلحرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت  
با دو قطره‌، صدهزاران راز گفت
می‌توان با او صمیمی حرف زد



:: برچسب‌ها: خدا , کعبه , ,
:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 134
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : یک شنبه 29 خرداد 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: